زمین سوخته روایتگر روزهای آغازین جنگ است .
روایتی واقع گرایانه ،صمیمانه و به شدت دردناک!
روایتی نه در خط مقدم و جبهه ی نبرد، بلکه در پشت جبهه ها و در دل شهر و درمیان مردم عادی کوچه و بازار.
همانجایی که آرامش خانواده ی کاملا معمولی راوی مثل دیگر خانواده های شهر با شنیدن خبرهای ضد و نقیض و شایعات دلهره آور به یک باره به هم می خورد و در نهایت امر این شایعات رنگ حقیقت می پذیرد و در کمترین زمان ممکن همه چیز ، به معنای واقعی کلمه، همه چیز ، از هم می گسلد و شهر و به تبع آن آدمهایش در آستانه ی یک فروپاشی سهمگین قرار می گیرند.
مادر صبورانه به عبادت مشغول است و اندوهی عظیم را در سینه پنهان می کند و برادران هریک واکنش خاص خودشان را دارند.
یکی فرار را ارجح می داند و دیگری مقاومت و مبارزه را
آدم های شهر هم واکنش های متفاوتی دارند.
از ی و سودجویی و گرانفروشی و سوء استفاده از این شرایط سخت تا همدلی و صمیمیت و فداکاری
این شروع همان اتفاق شوم است:
اطلاعیه یکصد و پنجاه و نه ستاد مشترک» بدینوسیله به آگاهی مردم مسلمان و مبارز اهواز می رساند که در اثر بمباران هواپیماهای عراقی، بخش ناچیزی از مهمات سطحی در منطقه اهواز منفجر شده است و صدای متناوب انفجار، مربوط به آنهاست و جای هیچگونه نگرانی نیست و خطراتی اهالی محترم اهواز را تهدید نمی کند. از مردم شهیدپرور اهواز استدعا دارد که آرامش خود را مثل همیشه حفظ نموده و به وظایف عادی خود بپردازد» نفسهامان رها می شود. به همدیگر نگاه می کنیم. انگار که یکهو آب سرد رو تنمان ریخته باشند، وا می رویم.
میگ ها از صبح تا ساعت یازده، چند بار سوسنگرد را کوبیده اند. میگ ها مدارس را می زنند، بیمارستانها را می زنند و مردم کوچه و بازار را می زنند. شهر و جبهه برایشان فرق نمی کند. رادیو می گوید که امروز بیش از صد نفر از مردم بی دفاع شهر سوسنگرد شهید شده اند.
جنگ از آن موضوعاتی است که در ادبیات ایران به شدت آلوده کلیشه هاست. احمد محمود» چهره ی واقعی جنگ را در زمین سوخته » بدون هیچ تعارف و ملاحظه ای به تصویر کشیده چشمم می افتد به دستی که در اثر انفجار از شانه جدا شده است و همراه موج انفجار بالا رفته است و تو خوشه ی خشک نخل گوشه حیاط گیر کرده است. انگشت کوچک دست، از بند دوم قطع شده است و سبابه اش مثل یک درد، مثل یک تهمت و مثل یک تیر سه شعبه به قلبم نشانه رفته است
در بخش دیگری از کتاب می خوانیم:
کاش آدم بداند جعبه ی محتوی گلوله چطور دست به دست می شود. هر لحظه در کجا و چه مسیری را طی می کند.
سربازی که از انبار مهمات بیرونش می کشد چه ریختی دارد.
قامتش چگونه است. سیاه است .سفید است.
بلند قامت است .کوتاه است. زن دارد. ندارد.
و چه فکری می کند؟
آیا فکر می کند؟
فکر میکند که آن گلوله چه فاجعه ای به بار می آورد!؟
چه کسی را می کشد،
دل کدام مادر را می لرزاند،
خنده ی کدام طفل را تا آخرین لحظه ی میرای زندگی بر لبانش می خشکاند،
یا نه
با لبخند به لب جعبه را تحویل می دهد و دستهایش را می تکاند و می گوید:
خب برادر ، تموم شد. بیا و این رسید را امضا کن.
و بعد می رود و پیاله ای چای می نوشد و سیگاری می کشد و اگر فرصتی شد برای مادرش یا نامزدش نامه ای می نویسد که:
عزیزم دوستت دارم.
شاید همین عبارات کوتاه و مختصر ، گواهی باشند بر نگاه دقیق ، عمیق ، شاعرانه و در عین حال بی اندازه ساده و صمیمی عباس کیارستمی به مفهوم زندگی
نگاهی صادقانه و متفاوت که بی هیچ شگی و پیچیدگی همواره واقع گرایانه تجربیات و احساسات شخصی او را انعکاس می دهد . .
در تاریک ترین شب
در انتهای کوچه ای بن بست
روی دیوار گلین
گل یاسی می شکفد
بیزارم از زبان
زبان تلخ
زبان تند
از زبان دستور
از زبان کنایه
با من به زبان اشاره سخن بگو
چه راه دشواریست
گذر از شب، از روز
گذر از خیر، از شر
از نیک و بد
گذر از سکوت
از هیاهو
از نفرت
از خشم
از عشق
از عشق
در لغت نامه ی زندگی من،
معنی عشق همواره متغیر بود.
سخت می کوشم ،
بی شادی ، بی اندوه
هزاران بار ،
از آفتابی ترین روز،
به تاریک ترین شب ،
سفر کرده ام ، بی خطر
زندگی تهمت ناروایی است بر بینوایان
به دنبال یک کلمه می گشتم
ذهنم یاری ام نکرد
به بی راهه رفتم
گم شدم
در زندگی من ،
نقش تصادف بیش از تصمیم
نقش تنبیه بیش از تشویق
نقش دشمن بیش از دوست
امروز از دست رفت ،
چون هر روز
نیمی در اندیشه ی امروز
نیمی در اندیشه ی فردا
پرسیدم کی برمی گردی؟
گفت هیچوقت
ساعتم خوابید
از ارتفاع می ترسم ، افتاده ام از بلندی
از آتش می ترسم ، سوخته ام به کرات
از جدایی می ترسم، رنجیده ام بسیار
از مرگ نمی هراسم
نمرده ام هرگز ، حتی یکبار
از تلخی روز هیچ نشانی نیست در رویاهای شبانه ام
از رنجم کاسته می شود هنگام سپیده دم
از شوقم کاسته می شود وقت غروب
در حیرتم چگونه گردآمده است در ذهن من،
این همه خاطرات پراکنده
احساس آزادی می کنم در انتخاب رنج
زیان دیده ام از سود
سود برده ام از زیان
شما باور نکنید
چند قدم جلوتر هسته ی گیلاس
بر زبانم مزه ی گیلاس
پشت سر درخت گیلاس
در زادگاهم سلمانی کودکیم مرا نشناخت
و سرم را تراشید ، سرسری
انگشت نشانه را به سمت کوه می گیرم
و با ستایش به عظمت انگشتم می نگرم
چه راحت پذیرفته ایم که نبینیم
حتی یک کبوتر را
در پرواز جمعی کلاغان
چه خوب که هرکس به راه خود می رود
به حال هیچکس غبطه نمی خورم
وقتی باد را در سپیدار به تماشا ایستاده ام
پرواز پاداش کرمی است که به دور خودش کشید
حصاری از ابریشم
چه دشوار است تماشای قرص ماه به تنهایی
فارست گامپ ( تام هنکس)، مرد سادهدلی است که در ایستگاه اتوبوسی منتظر نشستهاست. با آمدن خانمی، او خود را معرفی میکند و داستان زندگیش را تعریف میکند. فارست کودکی با بهرهی هوشی پایینتر از همسالانش است و تمام دنیایش مادرش (سالی فیلد) که حوادث اطرافش را با زبانی ساده برایش توصیف میکند. او در کودکی مجبور به استفاده از اسکلت و داربست فی بود که به پایش بسته میشد. بچههای همسالش او را دوست نداشتند. اما یکی با او همبازی شد، جنی. طی حادثهای، آن اسکت مزاحم فی در هم میشکند و توانایی فارست در دویدن پدیدار میشود. فارست که حالا بالغ شده در راگبی به افتخار میرسد. جنی جوان (رابین رایت پن) که هرگز از مهر پدر الکلیاش بهرهای نداشته، آرزو دارد خوانندهی کانتری شود. او دختر سر به راهی نیست. در روزهای جنگ با ویتنام، فارست به ارتش میپیوندد و حتی در یک بار نامناسب خوانندگی میکنند. هنگام خداحافظی، جنی از فارست میخواهد شجاع نباشد و هر وقت خطری بود فقط بدود. فارست در دورهی آموزشی ارتش، دوستی به نام بوبا(میکلتی ویلیامسون) پیدا میکند. او جوان سیاهپوست سادهدلی است که آرزو دارد خانوادهی فقیرش را با صید میگو به وضع بهتری برساند. آنها به ویتنام اعزام میشوند و تحت فرماندهی سرگرد دن تیلور(گری سینایس) قرار میگیرند. در یکی از حملات، نیروهای آمریکا بشدت بمباران میشوند. با فرمان فرماندهش، فارست شروع به دویدن میکند و ناگهان به یاد بوبا میافتد. او باز میگردد تا بوبا را پیدا کند اما هر بار یک مجروح دیگر را مییابد و او را تا کرانهی رودخانه میرساند، از جمله سرگرد دن را. بالاخره بوبا را در حالیکه بشدت زخمی است مییابد. بوبا میمیرد و فارست زخمی جزئی برداشته ولی سرگرد دن هر دو پایش را از دست میدهد. دن بخاطر آنکه تا آخر عمر فلج است و با افتخار نمرده و گمان میبرد فارست نگذاشته به سرنوشتش برسد از او خشمگین است. فارست مدال افتخار میگیرد و در دوران نقاهت استعدادش در پینگپنگ شکوفا میشود. در حالیکه او به مسابقات جهانی میرود و یکی یکی پلههای افتخار را طی میکند زندگی جنی هر روز در سراشیبی است. اعتیاد و روابط ناسالم، جوانی و زندگی جنی را میرباید. فارست سرگرد دن را با خود همراه میکند تا به آرزوی بوبا جامهی عمل پوشاند. او اسم قایقش را میگذارد جنی و موفق میشود یکی از بینظیرترین صیدهای میگو را انجام دهد، چنانکه عکسش بر جلد مجلهها برود. ولی او فقط دنیای کوچک خودش را میخواهد دنیایی که تمام وسعتش آغوش مادر و داشتن جنی است…
وقتی تام هنکس در سال ۹۳، اسکار بهترین بازیگر مرد را بخاطر فیلادلفیا” گرفت همگان او را برازندهی این جایزه میدانستند اما تصور نمیرفت او در سال آینده هم مجسمهی طلایی را بالای سر برد. هنکس در سال ۹۴ بینندگان را میخکوب کرد! او یکی از به یاد ماندنیترین کاراکترهای سینمای جهان را جان بخشید و در او روح دمید. آنچنان که اگر تنها بهانهی دوباره نبردن اسکارش، گرفتن جایزه در سال گذشته بود یکی از بزرگترین ناداوریهای اسکار رخ میداد. چنین بود که جز این، فیلم ۵ اسکار دیگر را هم درو میکند. رابرت زمکیس با طمانینه، تمام حوادث فیلمش را عمق بخشیده و پرداختهاست.
فیلم فارست گامپ” فیلم سرشاری است. این فیلم یکی از بهترین مراجع شناخت آمریکای معاصر است. اتفاقات فرهنگی، هنری و ی چون حلقههایی مرتبط پشت سر هم ردیف میشوند و قهرمان داستان به زیبایی در آن پرورش مییابد. از الویس پریسلی و جان لنون گرفته تا کندی و نیکسون، همه نقشی در فیلم مییابند. موسیقی و ترانههای فیلم گوشنوازند. با گذشت ۱۵ سال از اکران فیلم، هنوز جلوههای ویژهی آن بشدت حیرتانگیز و چشمنواز است. به نظر میرسد طراحان جلوههای ویژهی فیلم میدانستهاند فیلمی برای همیشهی تاریخ سینما میسازند و باید کار فاخری ارائه دهند. هنوز سکانس دست دادن فارست گامپ و کندی، یا شوی شبانهی فارست با جان لنون بسیار شاخص و مثال زدنی است.
دو سکانس در فیلم هست که هر بار میبینم صورتم را پر از اشک می کند. یکی آنجا که بچهها به فارست سنگ میزنند و جنی به فارست که اسیر آن میلهها و اسکلتهای فی است، میگوید:”بدو فارست! بدو!” و فارست شروع به دویدن میکند و ناگهان تمام آن میلهها خرد میشودـ و آنجاست که مقرر میشود جهان زیر پای فارست باشد!ـ دیگر آنجا که جنی پسرشان را به فارست نشان میدهد و به فارست که وحشتزده شده، میگوید او کار بدی نکرده! فارست با تردید و با چشمانی پر از اشک میپرسد:”اون باهوشه؟!”
این فیلم در ستایش یک قلب بزرگ و طلایی است! اینکه در نقدهای این فیلم میخوانم …فارست مرد احمقی است…” مشمئزم میکند. حقیقت این است که فارست مرد خارقالعادهای است. او آنچنان قلب بزرگی دارد که ما آدمهای دیگر، از وحشت این بزرگی دوست داریم به او انگ متفاوت بودن و نادانی بزنیم تا خود را بالا بکشیم. اشکال از فکرهای کوچک ماست، دوستان! دنیای فارست در میان جنگ و خون هم پر از رنگهای شاد و خاطرات خوب است. برای فارست اهمیتی ندارد که دنیا زیر و رو شود، او فقط مادرش و جنی را میبیند. آن سکانسی را به یاد بیاورید که یکی از کمونیستها دارد برای فارست از گروهشان میگوید اما او نمیبیند و نمیشنود، تنها جنی را میبیند که از رهبر گروه سیلی میخورد. دوست دارم اگر این فیلم را ندیدهاید، حتماً ببینید و اگر دیدهاید دوباره تماشایش کنید. به جزئیترین لبخندهای فارست، کمترین حرکات سرش و نگاه مشکوک و مظنونش به جان لنون دقت کنید، وقتی جنی به او میگوید در لباس نظامی خوشتیپ شده، ببینید که با چه غرور و شادیای لباسش را مرتب میکند، وقتی در روز عروسی جنی کراواتش را مرتب میکند نگاه کنید که چطور به جنی مینگرد. فارست راست میگوید، شاید مرد باهوشی نباشد اما میداند عشق چیست! مهم هم همین است! رمز تمام کامیابیهای فارست در همین جمله است. او میدود تا رستگار شود، شاید فقط برای گرفتن پری که در نسیم به این سو و آن سو میرود! و تو با تمام وجودت میگویی:”بدو فارست! بدو!”
سخن نگارنده:
داستان یک انسان دور از هیاهو و تنش های معمول جامعه ،دور از شر و شرارت، دور از بغض و کینه و حسادت،دور از عداوت و نفرت و همه ی رقابت های فاسد حاکم بر جریانات زندگی روزمره ی ما . . .
داستان یک قلب زلال ، یک انسان شریف و یک استعداد نهفته که از هیچ چیز و هیچ کس گلایه ای ندارد و یاد گرفته است که تا آنجایی که می تواند بدود و گذشته را پشت سر بگذارد که به قول مادرش ، برای رسیدن به آینده باید گذشته را پشت سر گذاشت
این داستان رنج های یک انسان درست است ، داستان ظلم های یک اجتماع علیه مظلومیت شریف زیستن
این داستان جنگیدن برای رسیدن به تمنای محالی است که از دید یک انسان آرام و شکیبا، ممکن و میسور می نماید . . .
فارست گامپ مجسه ی یک انسان متعالی است
انسانی که برای جامعه مفید است و سربار جامعه اش نیست
به احترام همه ی انسان های شریف و طرد شده ی تاریخ . . .
به احترام آقای کیارستمی که از قلمش هم واقعیت و صمیمیت می چکد . . .
در تاریک ترین شب
در انتهای کوچه ای بن بست
روی دیوار گلین
گل یاسی می شکفد
بیزارم از زبان
زبان تلخ
زبان تند
از زبان دستور
از زبان کنایه
با من به زبان اشاره سخن بگو
چه راه دشواریست
گذر از شب، از روز
گذر از خیر، از شر
از نیک و بد
گذر از سکوت
از هیاهو
از نفرت
از خشم
از عشق
از عشق
در لغت نامه ی زندگی من،
معنی عشق همواره متغیر بود.
سخت می کوشم ،
بی شادی ، بی اندوه
هزاران بار ،
از آفتابی ترین روز،
به تاریک ترین شب ،
سفر کرده ام ، بی خطر
زندگی تهمت ناروایی است بر بینوایان
به دنبال یک کلمه می گشتم
ذهنم یاری ام نکرد
به بی راهه رفتم
گم شدم
در زندگی من ،
نقش تصادف بیش از تصمیم
نقش تنبیه بیش از تشویق
نقش دشمن بیش از دوست
امروز از دست رفت ،
چون هر روز
نیمی در اندیشه ی امروز
نیمی در اندیشه ی فردا
پرسیدم کی برمی گردی؟
گفت هیچوقت
ساعتم خوابید
از ارتفاع می ترسم ، افتاده ام از بلندی
از آتش می ترسم ، سوخته ام به کرات
از جدایی می ترسم، رنجیده ام بسیار
از مرگ نمی هراسم
نمرده ام هرگز ، حتی یکبار
از تلخی روز هیچ نشانی نیست در رویاهای شبانه ام
از رنجم کاسته می شود هنگام سپیده دم
از شوقم کاسته می شود وقت غروب
در حیرتم چگونه گردآمده است در ذهن من،
این همه خاطرات پراکنده
احساس آزادی می کنم در انتخاب رنج
زیان دیده ام از سود
سود برده ام از زیان
شما باور نکنید
چند قدم جلوتر هسته ی گیلاس
بر زبانم مزه ی گیلاس
پشت سر درخت گیلاس
در زادگاهم سلمانی کودکیم مرا نشناخت
و سرم را تراشید ، سرسری
انگشت نشانه را به سمت کوه می گیرم
و با ستایش به عظمت انگشتم می نگرم
چه راحت پذیرفته ایم که نبینیم
حتی یک کبوتر را
در پرواز جمعی کلاغان
چه خوب که هرکس به راه خود می رود
به حال هیچکس غبطه نمی خورم
وقتی باد را در سپیدار به تماشا ایستاده ام
پرواز پاداش کرمی است که به دور خودش کشید
حصاری از ابریشم
چه دشوار است تماشای قرص ماه به تنهایی
این نوشته را برای ثبت در حافظه ی این صفحه می نویسم ، در حالیکه که روزها دارند به سرعت می گذرند ،به سرعت شیوع کرونا
ما در شرایط قرنطینه و بدون تماشای آدم ها ، درخت ها ، گل ها ، خیابان ها و ماشین ها و . . . داریم به استقبال سال نو می رویم.
جهان در تعطیل ترین وضعیت ممکنه قرار دارد، کار و ذرس و دانشگاه تعطیل است . . رفت و آمدها تحت کنترل است . . پروازها کنسل است . .
روزانه چند صد نفر کشته می شوند و چند هزار نفر مبتلا . . .
همین امشب آقای تام هنکس هم خبر داد که همراه همسرش به کووید 19 مبتلا شده است.( اولین مبتلای سینمای هالیوود)
همین امشب خبر آمد که ترامپ همه ی پروازهای اروپا به امریکا را کنسل کرده است.
و اما ما در قرنطینه ی خانگی در حال تماشای همدیگریم.
حوصله ی مان گهگاهی سر می رود اما از تماشای هم خرسندیم . این باور قلبی همه ی مان است.
و بعید می دانم دیگر به این زودی ها فرصتی پیدا شود که یک دل سر همدیگر را تماشا کنیم.
بعید می دانم . .
این فرصت غنیمت است . . با همه ی بدی هایش ، دوستش دارم . . لا اقل سعی ام را می کنم . .
این جرعه جرعه و محتاطانه نوشیدن عشق و امید است در روزگار عجیب قرن بیست و یک . . در جولانگاه توپ و تفنگ و حالا کرونا . .
امید که زنده بمانیم . . همه ی مان . . من و و تو و ما . .
لئو تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ به مرگِ آدمی میپردازد. در واقع از ابتدای داستان تا انتهای آن خواننده چون نیک بنگرد، بوی مرگ را در مشام خود حس میتواند کرد. از همان صفحهی نخست با خبرِ مرگ ایوان ایلیچ تا صفحهی انتهایی که اختصاص به مرگِ ایوان ایلیچ دارد، مرگ حضور دارد. مرگ همچون امری که همواره حضور داشته و زین پس نیز حضور خواهد داشت، در تمامی صفحات کتاب خود را نشان میدهد. مرگ ایوان ایلیچ، روایت مقابله با مرگ است. روایت دستوپنجهنرمکردن با روزهایی که آدمی خود میداند که به زودیِ زود میبایست رخت از دنیا بربندد و تمامی داشتههای خویش را جای گذارد. روایت ناخواستهبودنِ مرگ و در عین حال اجبار از برای پذیرفتنِ آن. ایوان ایلیچ، هر اندازه هم که ابتدا تصور مرگ را از خود دور میکند، هر اندازه هم که مرگ را انکار میکند، دستِ آخر مجبور به پذیرفتناش میشود.
لئو تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ به مرگِ آدمی میپردازد. در واقع از ابتدای داستان تا انتهای آن خواننده چون نیک بنگرد، بوی مرگ را در مشام خود حس میتواند کرد. از همان صفحهی نخست با خبرِ مرگ ایوان ایلیچ تا صفحهی انتهایی که اختصاص به مرگِ ایوان ایلیچ دارد، مرگ حضور دارد. مرگ همچون امری که همواره حضور داشته و زین پس نیز حضور خواهد داشت، در تمامی صفحات کتاب خود را نشان میدهد. مرگ ایوان ایلیچ، روایت مقابله با مرگ است. روایت دستوپنجهنرمکردن با روزهایی که آدمی خود میداند که به زودیِ زود میبایست رخت از دنیا بربندد و تمامی داشتههای خویش را جای گذارد. روایت ناخواستهبودنِ مرگ و در عین حال اجبار از برای پذیرفتنِ آن. ایوان ایلیچ، هر اندازه هم که ابتدا تصور مرگ را از خود دور میکند، هر اندازه هم که مرگ را انکار میکند، دستِ آخر مجبور به پذیرفتناش میشود. این نوشتار بر خلاصه کتاب مرگ ایوان ایلیچ تمرکز دارد؛ گرچه ادعای نقد کتاب مرگ ایوان ایلیچ را ندارم، اما در این بین اثراتی از نقد و بررسی و تحلیل نیز هست.
خلاصه کتاب مرگ ایوان ایلیچ:
لئو تولستوی داستان را با خبر مرگ ایوان ایلیچ آغاز میکند. برخی همکاران و دوستان او در دادگاه میشنوند که ایوان ایلیچ، این همکار خودپسند و جاهطلب آنها، پس از دستبهگریبانشدن با بیماریای مهلک، جان از کف داده و هستیاش مبدل به نیستی گردیده است. از همین ابتدای داستان لئو تولستوی نشان میدهد که آدمیان آنچنان در اندیشهی مرگ نیستند و حتی پس از شنیدن خبر مرگ دوستِ خود، توجهشان به چیزهای دیگر معطوف است:
تغییر و تبدیلاتی که به احتمال به دنبال این مرگ در دستگاه دادگستری صورت میگرفت ذهن همه را به خود مشغول میداشت. اما علاوه بر این افکار، همان فکر مرگ یک دوست نزدیک در دل دوستانی که این خبر را میشنیدند، طبق معمول، احساس شادی خاصی پدید میآورد. خوشحالی از این خبر که او مرد و من نمردم. [1]
حتی اینانی که به واسطهی مرگ یک دوست ممکن است اندکی در باب مرگ بیاندیشند، مرگ را نه برای خود بل برای دیگری میبینند. گویی تنها دیگران اند که میمیرند و نه خود آنها! جالب است که در طی مراسم نیز برخی دوستانِ ایوان ایلیچ در اندیشهی بازی ورق اند و زنِ ایوان ایلیچ، یعنی پراسکوویا فیودورونا، در فکرِ آن است که به عنوان زنی بیوه بتواند از دولت پولی بگیرد!
ایوان ایلیچ به شغلی تازه با عایدیای بسیار مناسب دست یافت و خود به آراستنِ خانهی جدید همت گمارد و پس از این خانوادهاش نیز به او پیوستند. اما ماجرایِ بدی که برای ایوان ایلیچ رخ میدهد و دستآخر مرگ را از برای او به همراه دارد، در همان هنگامِ آراستنِ خانه رخ میدهد.
آن هنگام که ایوان ایلیچ در حین آراستگی منزل خواهان نشاندادن کاری به یکی از کارگران است، از نردبان بالا میرود تا کارگر را با نحوهی کار آشنا سازد که بدبختانه نردبان سقوط میکند و پهلوی ایوان ایلیچ به دستگیرهی پنجره برخورد پیدا میکند. این برخورد، با آن که در ابتدا بسیار دردناک است، به تدریج از خاطر و ویرِ ایوان ایلیچ میرود اما کمکم اثراتِ آن پیدا میشوند. ایوان ایلیچ بدخلق میشود و به همهچیز گیر میدهد. کمکم طعمِ گسی در دهان خود احساس میکند و روز به روز بیماریاش بر اثرِ ضربهی دستگیرهی پنجره به پهلویاش عیانتر میشود.
بیماری ایوان ایلیچ روز به روز بدتر میشود و به همین سبب او را بر آن میدارد که به نزد پزشک رود. اما این پزشک و آن پزشک کاری از برای او نمیتوانند کنند. آنها حتی به پرسش ایوان ایلیچ پاسخ نمیدهند که آیا بیماری او خطرناک است یا خیر
در اعماق جان یقین داشت که در حال مرگ است، اما نه تنها به این یقین عادت نمیکرد، بلکه این حال را اصلاً نمیفهمید. به هیچ روی نمیتوانست از آن سردرآورد. مثالی را که در کتاب منطق برای قیاس خوانده بود، به این قرار که: کایوس انسان است، انسان فانی است، پس کایوس فانی است»، در تمام عمر-اش فقط در مورد کایوس درست شمرده و هرگز خود را در دایرهی شمول آن نگذاشته بود. آدمبودنِ کایوس جنبهی کلی داشت و در فانیبودناش هم حرفی نبود. اما او کایوس نبود و آدمبودناش هم جنبهی کلی نداشت. او آدمی خاص بود و همیشه حساباش از عام جدا بوده. … مگر ممکن است من هم مثل همه بمیرم؟ چنین چیزی خیلی وحشتانگیز میشد.» احساس دل ایوان ایلیچ اینجور بود. با خود میگفت: اگر قرار بود که من هم مانند کایوس مردنی باشم میبایست خودم به این حال آگاه بوده باشم. باید به دلام برات شده باشد. حال آنکه هیچ ندای درونیای به گوشِ دلام نرسیده است. من و همهی دوستانام میبایست فهمیده باشیم که شباهتی به کایوس نداریم. نه، نمیشود…
به سبب بدخلقیِ ایوان ایلیچ، نفرتِ همسر-اش، پراسکوویا فیودورونا، که خود همواره بدخلق و پرخاشجو بود، از ایوان ایلیچ بیشتر میشود، بهگونهای که حتی آرزوی مرگ او را دارد؛ اما چون میداند با مرگ شوهرش دیگر مواجبی نصیباش نمیشود، این آرزو را از ته دل ندارد. گویا تولستوی میخواهد نشان دهد که حتی همسرِ ایوان ایلیچ به هنگام بیماری نیز در اندیشهی سودِ خود است.
در پایان خلاصه کتاب مرگ ایوان ایلیچ به مرگ ایوان ایلیچ میرسیم. به تدریج اوضاع ایوان ایلیچ بدتر میشود. او از خود از دلیل مرگ پرسش میکند لیکن پاسخی نمیشنود. او میبایست بمیرد بی هیچ دلیلی. اما ایوان ایلیچ هنگامی که به گذشته مینگرد، درمییابد که اشتباه زیسته است. او میخواهد گذشته را جبران کند، اما میبیند که فرصتی ندارد. ولیکن در ساعات پایانی عمر-اش، با دیدن پسر-اش، درمییابد که پسر-اش میتواند به جای او درست بزید. ایوان ایلیچ زندهبودنِ پس از مرگ-اش را در چهرهی پسر میبیند و دست آخر، عمر از کف میدهد و زندگی را ترک میگوید. ولی هنگامی که مرگ به نزدیکترین نقطهی ممکن میرسد، دیگر خبری از درد و رنج نیست.
در جایی که خیال می کردم دارم بالا می روم، تو نگو از تپه دارم پایین می آیم. و راستی راستی هم چنین بود. به لحاظ افکار عمومی بالا می رفتم، اما به همان نسبت زندگی از من کناره می گرفت. و حالا دیگر کار از کار گذشته است و چیزی جز مرگ وجود ندارد. نکند راستی راستی کل زندگی ام غلط بوده باشد؟
ساده ، روان و بسیار دقیق . . نگاه عباس کیارستمی به زندگی و زیستن . .
در تاریک ترین شب
در انتهای کوچه ای بن بست
روی دیوار گلین
گل یاسی می شکفد
بیزارم از زبان
زبان تلخ
زبان تند
از زبان دستور
از زبان کنایه
با من به زبان اشاره سخن بگو
چه راه دشواریست
گذر از شب، از روز
گذر از خیر، از شر
از نیک و بد
گذر از سکوت
از هیاهو
از نفرت
از خشم
از عشق
از عشق
در لغت نامه ی زندگی من،
معنی عشق همواره متغیر بود.
سخت می کوشم ،
بی شادی ، بی اندوه
هزاران بار ،
از آفتابی ترین روز،
به تاریک ترین شب ،
سفر کرده ام ، بی خطر
زندگی تهمت ناروایی است بر بینوایان
به دنبال یک کلمه می گشتم
ذهنم یاری ام نکرد
به بی راهه رفتم
گم شدم
در زندگی من ،
نقش تصادف بیش از تصمیم
نقش تنبیه بیش از تشویق
نقش دشمن بیش از دوست
امروز از دست رفت ،
چون هر روز
نیمی در اندیشه ی امروز
نیمی در اندیشه ی فردا
پرسیدم کی برمی گردی؟
گفت هیچوقت
ساعتم خوابید
از ارتفاع می ترسم ، افتاده ام از بلندی
از آتش می ترسم ، سوخته ام به کرات
از جدایی می ترسم، رنجیده ام بسیار
از مرگ نمی هراسم
نمرده ام هرگز ، حتی یکبار
از تلخی روز هیچ نشانی نیست در رویاهای شبانه ام
از رنجم کاسته می شود هنگام سپیده دم
از شوقم کاسته می شود وقت غروب
در حیرتم چگونه گردآمده است در ذهن من،
این همه خاطرات پراکنده
احساس آزادی می کنم در انتخاب رنج
زیان دیده ام از سود
سود برده ام از زیان
شما باور نکنید
چند قدم جلوتر هسته ی گیلاس
بر زبانم مزه ی گیلاس
پشت سر درخت گیلاس
در زادگاهم سلمانی کودکیم مرا نشناخت
و سرم را تراشید ، سرسری
انگشت نشانه را به سمت کوه می گیرم
و با ستایش به عظمت انگشتم می نگرم
چه راحت پذیرفته ایم که نبینیم
حتی یک کبوتر را
در پرواز جمعی کلاغان
چه خوب که هرکس به راه خود می رود
به حال هیچکس غبطه نمی خورم
وقتی باد را در سپیدار به تماشا ایستاده ام
پرواز پاداش کرمی است که به دور خودش کشید
حصاری از ابریشم
چه دشوار است تماشای قرص ماه به تنهایی
تماشای داستان زندگیِ آدم های طبقه ی محرومِ این جامعه ی آلوده به بی عدالتی ، دردناک است و غم آلود .
کیارستمی این درد لاعلاج را به وسیله ی یک قهرمان کوچک به تصویر می کشد.
زندگی ملال آور و حسرت بار کودکی که عاشق فوتبال است و برای این عشق همه کار می کند . انگار که توپ وسیله ای است برای رهایش او از تبعیض و تنبیه و بی تفاوتی و فقر و هزار درد دیگر . .
او که می داند خیلی چیزها را در زندگی از همین کودکی اش باخته ، نمی خواهد از عشقی که همچون مرهم است برایش دل بکند ،
پسرک ملایری دل به درس نمی دهد ، تنبیه سد راهش نمی شود ، فریاد های مادر را به جان می خرد و متوقف نمی شود . . پیش می رود . . . اما صد افسوس که همیشه غایت و نهایت رفتن ، رسیدن نیست .
انگار این سرنوشت محتوم محرومین است .
ظرف زمانه کثیف است و بوی تعفن می دهد ،
زندگی آن طور که می گفتند زیبا نیست ،
بزرگ شدن ، بزرگ شدن و باز هم بزرگ شدن ، آنقدرها هم هیجان انگیز نبوده و نیست
دنیا عوض شده ، خیلی خیلی سریع ! و ما هم به تبع آن عوض شده ایم !
قرار است تا کجا پیش برود این یکه تازی روزگار ؟
قرار است چه چیزی را به ما بفهماند که نفهمیده ایم ؟
اصلا چه چیزی را در کجای این جهان بوقلمون و فریبا گم کرده ایم؟
چرا ادامه می دهیم؟
چرا سیاهی ها را می بینیم و باز بهانه ای پیدا می کنیم که دنبال سپیدی ها بگردیم؟
چرا باید مظروف زیبا و تمیزی برای این ظرف زنگار گرفته باشیم ؟
چرا می دانیم ضعیف هستیم و چرا فکر می کنیم قوی هم هستیم ؟
چرا رنج ها را می پذیریم ؟ چرا غم ها و غصه ها تمامی ندارند ؟
چرا نمی شود یک عمر دلمان خوش باشد و یا هر وقت دلمان خواست ناخوش باشیم؟
چرا یک لبخند ، یک حسِ رضایت بخش ، یک دستاورد و یک موفقیت ، ما را به سمت و سویِ دوباره زیستن و جنگیدن و واندادن سوق می دهد؟
گمان می کنم جواب این باشد :
مگر چاره ی دیگری هم داریم ؟
به قول کیارستمی :
درست است که زندگی بسیار غم انگیز و بیهوده است ، اما این تنها چیزی است که ما داریم .
هشتگ | آغاز فصل جدید زندگی !
درباره این سایت